من و زندگی


هیزم شکن

هیزم شکنی را می‌شناسم که عزم کرده است سواددار شود، کتاب‌شان را دیده‌ام، درس اول‌شان درختکاری است؛ نمی‌دانم هیزم شکن سواددار خواهد شد یا نه!!!

برگرفته از مجموعه داستان‌های کوتاه "روزی که من عاقل شدم" نوشته آقای هادی همایون فر.


کوچه پس کوچه

همیشه دلمان می‌خواست سری به آن پس کوچه بزنیم.

دلمان گرفته بود بس که از کوچه می‌گذشتیم و نگاهمان به پس کوچه بود.

این روزها که باز دلمان می‌گیرد، در کوچه پس کوچه های خیال پرسه می‌زنیم. 


باران

باران که می‌بارد خانه نشین می‌شویم. زیر باران رفتن دل می‌خواهد و ...      

بگذریم. 

باران که می‌بارد  خاطراتمان چکه می‌کند و باز گونه هایمان تر می‌شود، تقصیر خودمان است که خیالمان سقف ندارد.


باران


سوغات خیال

حالمان خوش نیست.
نمیدانیم چه مرگمان است. دلتنگیم اما نمیدانیم برای چه (و شاید برای که). 
گاه و بیگاه بهانه می‌گیریم. بهانه لبخندی که نیست و باید باشد. بهانه دستانی را که نیست.
در پیچ و خم اخم های همیشگی‌مان گاه میخندیم.
دلیل این یکی را خوب می‌دانیم. در خیالمان دستش را گرفته ایم، لب به لب می‌شویم از احساس وی، مستانه میخندیم و اندکی از آن لبخند را به واقعیت هایمان سوغات می‌آوریم. آری این لبخندهایمان سوغات خیال است.
۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan